کد مطلب:314989 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:191

من رفیق تو هستم
زمانی كه در نجف بودم، وبای شدیدی در نجف و حوالی آن شیوع یافته بود، و دو ماهی طول كشید. دوازده هزار نفر در نجف تلف شدند. تا آنكه به قصد زیارت كربلای معلی از نجف خارج شدم و تا كاروانسرای شور كه در وسط راه است پیاده آمدم. نوری به من رسید و گفت: از كجا می آیی و به كجا می روی؟

گفتم: از میان اعراب بادیه می آیم و تا اینجا قصد من بود. گفت: دورغ مگو از نجف می آیی و قصد كربلا داری! تشویق مدار، من رفیق تو هستم و با یكدیگر می رویم به كربلا. گفتم: چون راه ورود به كربلا را بسته اند و نمی گذارند اهل نجف



[ صفحه 564]



تردد كنند، مصلحت را در این می دانستم. گفت: خاطر جمع باش بر تو باكی نباشد. من تو را می گذرانم. خوشدل شدم و با یكدیگر پیاده به راه شدیم و مشغول صحبت بودیم. به مدت قلیلی بدون زحمت رسیدیم به پشت كربلا كه حالا قبرستان یا قرنطینه ده روزه مترددین. به پیرمرد گفتم: بیا از سمت باغات برویم و الا ما را می گیرند، خندید و گفت: خاطر جمع باش با بودن من ترسی به خود راه مده و حال بیا از كنار خیمه سربازان بگذریم. من چند سكه طلا برای خرجی به همراه برداشته بودم آن ها را در كفشم گذاشتم تا اگر ما را گرفتند ایمن باشد.

پیرمرد می خندید و می گفت: عجب است كه من تو را اینقدر ایمنی می دهم و تو آسوده خاطر نیستی. چون گنبد مطهر حضرت اباالفضل العباس (علیه السلام) در روبه روی ما نمایان بود متوسل به آن حضرت شدم و آرامش كامل برایم حاصل شد. به راحتی از كنار سربازان گذشتیم، مثل اینكه اصلا ما را نمی دیدند. سپس پیرمرد از من خداحافظی كرد و رفت.

بار سوم كه برای زیارت مشرف شدم در خواب دیدم كه كسی می گوید: هر گاه كسی متوسل به حضرت عباس (علیه السلام) شود، این لفظ: «عبدالله أباالفضل دخیلك» را بگوید حاجت او برآورده شود. [1] .


[1] علامه شيخ محمد باقر نويسنده كتاب كبريت احمر.